جایی مانند هیچ‌جا

«ببخشید، شما واجد شرایط پناهنده‌گی نیستید! ما فقط برای انسان‌ها خدمات مهاجرتی و شهروندی ارایه می‌کنیم!»
همه‌اش همین پانزده کلمه خشک و بی‌مزه بود که از آن سوی دریچه کوچک شیشه‌یی شنیده و امید و وقار شان؛ مانند دانه گندمی که آدم خورده بود، آسیاب شد. لنگ لنگان، خُلق‌تنگ و دل‌واپس اداره مهاجرت را ترک کردند، به چشمان فروریخته و بی‌فروغ یک‌دیگر تری تری دیدند و گم‌راه و راه‌گم خیابان‌ها و جاده‌های کلاف را دور زدند.
مقابل «آزادی»ی زنگار گرفته ایستادند، خویشاوندانه وراندازش کردند و به مشعلی که بالای سر خود نگه می‌داشت، چشم دوختند. آهی کشید و گفت:

  • این‌جا، کنار او، مانده خواهیم توانست؟!
    هنوز لب به پاسخ نکشوده بود که پاس‌بان‌ها و پاک‌بان‌ها دور شان حلقه زدند و با تهدید و تخویف از کنار آزادی رانده شدند.
    خم خم و سینه‌خیز؛ مانند هولوکاست گریخته‌های در آتش درون خود سوخته، به ساحل خلوت پناه گرفتند و نفس تازه کردند. صدای مدیر سیرک تکان شان داد:
  • اگر بندبازی بلد هستید، می‌توانم شما را استخدام کنم!
    نگاه‌های سرد هم‌دیگر را شنا کردند، خاموش و بی‌زبان راه افتادند و….
    «رقص عشق
    بزرگ‌ترین و جذاب‌ترین نمایش تاریخ!
    شهمامه و صلصال حماسه می‌آفرینند!
    بگریید و بخندید!»
    آگاهی بر سروروی شهر بارید، هجوم و هیجان تماشاگران سیرک را فرا گرفت و تندیس‌های سرخ و سپیدِ منفجر شده و پاره پاره روی بند رفتند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *